Pseudo


Thursday, October 31, 2002

● بازي مرحله ي بحراني نخواهد داشت...آرام و بي صدا زير خروارها
خاك مدفونت خواهم كرد...جوكر ها همه رو شده اند آسها نمايانند
و آن بي خرد با هيكل هيچكاك وارش گويي فقط نقاب حماقت را از
چربي به ارث برده...سيگارش را عميق به دندان مي كشد و تعداد
نفسهايش را تا انتها و تا وقتي كه ژتونها را پول مي كنيم مي شمرد
اينجاست كه اين رستوران گردان خواهد چرخيد و هيچكس متوجه نخواهد
شد ... جنگ بدون اسلحه تخصص من است...خرفتي و حماقت آنگاه كه سلاح
نداري بد درديست...ميدانم...! براي هر دويي تنها يك سه لازم است
و ورقهاي من پر از سه...
له له زدنت را ميبينم...جان كندنت را مي پايم...
متاسفم...همين.


>
● اگه دو تا خارپشت بخوان با هم ديگه خاك تو سري بكنن و
از اون كارهاي كوفت زهرماري انجام بدن...
اونوقت يكيشون خار نداشته باشه كارشون راحتتر ميشه يا سختتر؟


> ........................................................................................

Monday, October 28, 2002

● خب....رسيديم به "خب كه چي؟"
توي قسمت اول يكم كلمون رو با مفهوم زمان غلغلك داديم و
توي قسمت دوم هم گفتيم كه سفر به گذشته ممكنه به نظر جذابتر از
آينده بياد اما عملا و منطقا غير ممكنه و نظريات فيزيسيست ها رو در
اين باره گفتيم( كلمه ي فيزيكدان كه ما تو فارسي به كار مي بريم بيشتر من
رو ياد قندان ،نمكدان....مي ندازه تا يه دانشمند...!!!) البته مي تونستيم
مسئله ي زمان رو از بعد آنتروپي هم نگاه كنيم (بطور خيلي ساده آب شدن و
يخ بستن مجدد يك يخ!!) كه راه خيلي به نظرم بي مزه ايه...
اما فلاسفه يك حرف جالبتر مي زنند و اون هم اينه كه گذشته اصلا وجود
نداره تا كسي بخواد بهش سفر كنه !!!! حتما اين حرف رو شنيديد
(اصلا نميخوام بگم اين جمله از كيه چون هر جا يه چيز ديدم از كنفوسيوس گرفته
تا افلاطون وفيثاغورث ، حتي يه جا خوندم كه از ملاصدرا بوده اين جمله!! بعيد نيست يه
چند قرن ديگه بگن اين جمله از فلان نخست وزير فلان كشور بوده!!!) " از يك
رودخانه دوبار نمي شه گذشت." معلومه چون اين رودخانه ديگه اون
قبلي نيست و يك چيز ديگه است و اون رودخانه ي چند دقيقه ي پيش الان ديگه
جاري نيست...اما رودخانه ي چند لحظه ي آينده الان جلوي چشمم هستش كافيه
صبر كنم تا ببينمش...خب باز هم كه چي؟! (نگران نشيد ديگه قسمت چهارمي در كار نيست)
كه اين...
زمان يك ليوان نيست كه هر روز بهش آب اضافه بشه و آبهاي قبلي هنوز تو ليوان باشه
زندگي مثل اون الكل يا استوني ميمونه كه رو زمين ميريزيم و سريع آتيشش مي زنيم
اون شعله هه زمان حاله استونهاي باقي مانده آينده و قبل از شعله هيچ اثري روي زمين
ديده نمي شه...نه دود و نه گرما نه آتش....اين همون زمان گذشته است...!
يكم به نظر عجيب و غير واقعي مياد اما حقيقتيه...
حرف آخر رو بگم منظورم روشن تر ميشه...همه ي ما ميدونيم كه محور اعداد حسابي
از 0 شروع ميشه تا آخر...زمان بهترين و دقيقترين مثال از اين محوره...محوري كه
نه تنها عدد منفي وجود نداره بلكه تفريق هم درش بي معناست...چرا؟ چون 14 براي
16 همون منفي ِ 2 حساب ميشه...و زمان در اين محور قابل تعريفه اما هميشه ما
در نقطه ي صفر هستيم و اعداد يكي يكي كوچك ميشن و صفر ميشن (يعني ميشن زمان حال)
و بعد هم در زير پاي ما تموم ميشن....يه جورايي انگار كه ما نقطه ي صفر رو مثل حلقه اي
كه توي يه طناب انداخته باشن داريم با خودمون به جلو مي كشيم...
آره ...حقيقت ِ زمان مفهومي يكسان اما صعب الفهم (سخت فهم) داره...
وقتي يك نفر فيتيله ي يك بمب رو روشن ميكنه همه به فتيله هاي نسوخته
نگاه مي كنند و نه ، سوخته ها...
اما كسي نمي دونه اون بمبي كه اين فتيله ي روشن به سمتش حركت مي كنه چيه؟
وضع اين عالم و تغييراتش يه جور هايي اين جوريه.....


> ........................................................................................

Saturday, October 26, 2002

● به قسمت دوم رسيديم و ما هنوز درگير...
ايندفعه ميريم سراغ آلبرت خان، همه ي ما ها فيلمهاي علمي تخيلي درباره ي
سفر به زمان و از اين جور حرفها رو زياد ديديم اما الان ميخوام خيلي ساده
از فرضيه ي نسبيت خاص حرف بزنم در مورد نسبيت عام هيچي نمي گم
چون قضيه يه جور ديگه ميشه كلا...ساده ترين جمله كه باهاش بشه كل موضوع
رو توضيح داد(به جز جنبه ي نور شناخت موضوع) شايد اين جمله باشه
"حد اكثر سرعت نور در خلا عدد ثابت c مي باشد" حالا اين چه ربطي به زمان داره؟
فرض كنيد شما يه ساعت نوري دستتونه (ساعت نوري دو آينه ي روبروي
هم است كه نور در بين دو تا آينه در رفت و برگشت است و هر رفت و برگشت يك
معيار دقيق زمان مي تونه باشه) حالا فكرش رو بكنيد سفينه اي كه توش هستيد
با سرعتي بسيار بالا شروع به حركت مي كنه هر بار كه نور از يك آينه جدا ميشه
زماني بسيار كوتاه رو در مسير خواهد بود تا به آينه ي مقابل برسه اما وقتي آينه
مقابل با سرعتي بسيار بالا در حركته در نتيجه اين مسير بيشتر خواهد بود
(چون آينه ي دوم در همون اندك زمان مقداري جابجا شده و نور بايد مسير بيشتري
رو طي بكنه) حالا فرض كنيد سفينه با سرعت نور حركت كنه ؛(كه البته اين موضوع
غير ممكنه) موقعي كه نور از آينه ي اول جدا ميشه به آينه ي دوم نمي رسه چون آينه هه
هي داره دورتر ميشه و نور بهش نميرسه و شما
ميبينيد كه ساعتتون هيچ ثانيه اي نميندازه ...بله درسته زمان متوقف شده....
حالا اگه بخواين ساعتتون به عقب برگرده بايد سفينه با سرعتي بيش از سرعت نور
حركت كنه ... يه لحظه تو ذهنتون مجسم كنيد تا الان چي گفتم...
اگه سفينه با سرعتي بيش از سرعت نور حركت كنه اينطور به نظر مياد كه
جهت اون تواتر نور كه به سمت جهت حركت سفينه بود حالا برعكس شده...
و ساعت شما عددهاي برعكس خواهد انداخت
اما اين موضوع طبق فرضيه ي نسبيت خاص غير ممكنه !
" در جهان سريعترين سرعت c مي باشد كه هيچ جسم مادي توانايي رسيدن به اين
سرعت ويا سرعتي بالاتر را ندارد"
پس سفر به گذشته يعني پشم...اين عمل كاملا غير ممكنه...
نكته: من در مورد خلا صحبت مي كنم و به مقاطع مخروطي چرنكوف و اين حرفها
كار ندارم چون به نظر من فلسفه اي مفهوم داره كه در ارتباط با جهان ما باشه
يا به قولي با اندازه هاي ذهني و منطقي ما از جهان منطبق باشه
در ضمن ما اين حرفها رو با چند تا فيزيسيست(فزيكدان غلط است) چك كرديم تا يه وقت
زيادي شر و ور نگيم ...دندانپزشك و چه به اين حرفها !!! ديجيتالم كجا بود...
اما خلاصه همه ي اين حرفها كه چي؟ - دندون به جيگر بگيريد تو قسمت سوم ميگم....


> ........................................................................................

Tuesday, October 22, 2002

● در حال حاضر گير زيادي دادم به زمان...
آره زمان...ميگن به ماكس پلانك گفتن زمان رو تعريف كن
گفت ميتونم ساعتها در موردش براي شما سخنراني كنم اما اگه بپرسيد چيه؟
فقط ميگم نمي دونم...
راستش به نظرم مياد توضيح زمان بعد از فرضيه ي نسبيت خيلي عيني و
در عين حال قابل توضيح مياد اما مفهوم زمان از بعد بيولوژيك و از بعد فلسفي
كاملا جدا از همند يا لااقل هيچكس هنوز نميدونه چه ارتباطي دارند...
وووااي نمي دونم چرا اين چرنديات رو شروع كردم اما حالا كه نوشتم
بيخيال تا تهش ميريم...فكر ميكنم يه مطلب سه قسمتي بشه....
اين دو تا موضوع جالب رو بگم تا بريم سراغ آلبرت خان
دو تا داستان با مزه در مورد يه پروفسور ديوانه هست كه خيلي جذابه
يه روز اين پروفسوره داد ميزنه منشي رو صدا ميكنه كه بيا من دستگاه سفر
در زمان رو كشف كردم و اين دستگاه مي تونه تو رو به آينده ببره منشي هم
تندي مي پره سوار دستگاه ميشه پروفسوره ميگه اين دستگاه براي هر مدتي
كه بخواي تو رو در زمان جلو مي بره فقط به اندازه همون اندازه از زمان بايد
توي دستگاه بموني، منشي اول نمي فهمه چه كلاهي داره سرش ميره...
پروفسور ميگه : خب من تو رو به دو ساعت در آينده مي برم براي اين موضوع
تو بايد دو ساعت توي دستگاه بشيني...منشي ساعت دو ميره تو دستگاه ساعت
چهار در مياد، دكتر ميگه به آينده خوش آمدي الان ساعت چهار بعد از ظهر است
و شما در دوساعت آينده هستيد...منشي ميفهمه پروفسور قاط زده با ناراحتي از
اتاق ميره بيرون....
فرداي اونروز پروفسور دوباره داد ميزنه و منشي رو صدا مي كنه كه بيا دستگاه
رو تكميل كردم و با اين دستگاه مي تونم زمان رو در تمام دنيا ثابت نگه دارم
اينبار منشي با بي ميلي سوار دستگاه ميشه و پروفسور مياد و مي پرسه: شما
دوست داريد چه مدت زمان متوقف بشه؟ منشي كه عصباني شده بوده ميگه
صد سال ،پروفسور هم دستگاه رو روشن ميكنه بعد ميگه چشمهات رو ببند كه از اين
لحظه به بعد زمان براي صد سال در سراسر كاينات متوقف خواهد شد و پس از
اينكه شما از دستگاه در بياييد دوباره از سر گرفته خواهد شد....
دستگاه روشن ميشه كلي دود و مود ميزنه بيرون بعد پروفسور دستگاه رو خاموش
ميكنه و ميگه لطفا بياييد بيرون كه در اين چند ثانيه اي كه شما اونجا بوديد زمان
در سرتاسر جهان براي صد سال متوقف بود ودوباره جهان به حركت در اومد
منشي بيرون مياد ميبينه همه چي مثل چند لحظه پيش است و هيچ چيزي تغيير نكرده
به پروفسور ميگه شما يك ديوانه ي تمام عيار هستيد اما پروفسور ناراحت ميشه
و ميگه من زمان رو به خاطر شما صد سال متوقف كردم و دوباره به راه انداختم
اونوقت شما به من ميگيد ديوانه؟
پروفسور اعتقاد داره كه دستگاهش كاملا درست كار كرده اما خانم منشي اختراع
اين دستگاه رو يك شيادي بزرگ ميدونه.
اگه واقعا پروفسور چنين دستگاهي رو بسازه از كجا ميشه فهميد كه دستگاه درست
كار ميكنه؟؟؟!!!
(ممكنه بگيد اين حرفها چه تاثيري توي زندگي عادي داره؟! در آخر قسمت سوم در
مورد اون تاثيري كه كاملا به زندگي عادي مربوط ميشه حرف ميزنم )


> ........................................................................................

Saturday, October 19, 2002

● تو حتي لياقت نداري براي كشتنت يك گلوله صرف كنم براي همين
با چاقو سر تو مي برم...
- آقا بي خيال !



> ........................................................................................

Friday, October 18, 2002

● آقا حسابشو بكن چه پديده ي بزرگي و وصف نشدني اي
از دست بشر در رفته و تبديل به يه چيز مسخره و معمولي شده
چي و ميگم ؟ همين زاييدن و ميگم...آره زاييدن يعني يه نفر توي
شكمش يه اتفاقاتي بيفته ( البته قبلش يه اتفاقات ديگه اي هم بيفته!!!)
بعد هم نه ماه بعد يه موجودي عين خودش تالاپ بندازه زمين، تا چند سال
نمي تونه قبول كنه كه بابا اين هم يه انسان عين خودشه اما وقتي يه ده
بيست سالي ميگذره همون موجوده ميشه يكي عين خود ِ مامانه و بعدش هم
ادامه ي داستان....
هميشه با خودم فكر مي كنم اگه آدمهاي خفن دنيا مثل فرويد يا مثلا سقراط
يا همين عمو نيچه ي خودمون يا مثلا گوته يا از همه اينكاره تر رومن رولان
يا بتهون يا مولوي يا چارلي چاپلين يا افلاطون يا....
اگه اينها حامله ميشدن بعد هم مي زاييدن چه كتابها و نظريات بزرگي در
اين باره مي دادند...شايد هم اينها چون هيچوقت حامله نمي تونستن بشن به
سمت ديگه سوق پيدا كردند(اينو بعيد ميدونم) اما كلا به نظرم خيلي موضوع
عجيب و غير قابل توضيحيه (البته براي مخ پچول من!!!)
به نظر شما حضرت مسيح و مريم يك جور در مورد دنيا فكر مي كردند؟
من كه فكر مي كنم تنها تفاوتشون در اين بوده كه يكيشون حامله شده و زاييده
اما اون يكي نه.


> ........................................................................................

Wednesday, October 16, 2002

● سگها به جنگ خونين خود ادامه ميدهند
كوچكتر ها نگاه مي كنند تا مرگ يك قلدر را ببينند
صاحبان اين موضوع را مي دانند...كوچكتر ها را كنار نمي كشند
و نرهاي قوي را نمي توان از چنگال يكديگر جدا كرد...روال بازي
اينست...كاري نميتوان كرد...
بادهاي پاييزي خشك وبيرحمند وزش ِ كم سرعت زير موهاي بلند ديده
ميشود ، اين وزش شهوت دندان است براي سگ...
غذا محدود است و زمستان سرد دوري ميخواهد و دوري كينه طلب ميكند...
يخ كينه تا بهار ذوب نخواهد شد و آنگاه است كه در بهار ماده ها با
پستانهاي پر شير از دالانهاي خود بيرون مي آيند...و نرها در دشتها
به گشت و گذار مشغولند...و توله هاي بازيگوش با آميخته اي از ترس و
كنجكاوي به دنياي بيرون قدم ميگذارند...
هيچ كس پاييز و زمستان را بياد ندارد...حتي صاحبان...
چرخه ها همه زيبايند و نشاط آور؛ چرا كه رگهاي قدرت و عظمت
در اين حركات دوار پر خونتر مي شوند...


>
● يك دستور:
ايهالناس اگه مطلبي رو از جايي مياريد تو
بلاگتون ميذاريد اگه يكي از دوستانتون يه مطلب جالب ميگه
كه تو بلاگتون ميذاريد اگه يك شعر خيلي معروف و تابلو از
يه شاعر تابلوتر مثل حافظ يا هر كس ديگه ميذاريد حتما بطوردقيق
ذكر بكنيد كه اين نوشته يا شعر رو از كجا آورديد حتي با ذكر صفحه ،
چون اگه يكبار ، فقط يكبار اين كار رو انجام نديد خواننده هاي
نوشته هاتون به تمام نوشته ها و اشعار شك مي كنند (چوپان دروغگوميشيد!!)
در وبلاگ ما اين موضوع صد درصد رعايت ميشه
اگر مطلبي از خودمون نباشه حتما زيرش بطور دقيق
ماخذ رو نوشتيم.
و حتي اگه يك نفر دردنياي واقعي يه مطلب جالب بگه
ما اينجا به اسم خودمون ثبت نمي كنيم
كپي رايت كپي رايت ، كاكا برادر.



> ........................................................................................

Tuesday, October 15, 2002



گاهي اوقات وقتي آدم تشنه اش بشه آب بخوره كاري بس غير
عادي انجام داده و بالعكس و بالعكس
و بالعكس و بالعكس و بالعكس و بالعكس و بالعكس و بالعكس
و بالعكس و بالعكس...


> ........................................................................................

Monday, October 14, 2002

● چند روز پيش تو بخش پروتز يه مريض پروتز كامل(دندان مصنوعي)
داشتم كه اولين جلسه اش بود كه بايد قالب گيري مي كردم
يك آقاي كاملا منضبط و شيك پوش كه ترك هم بودند.
اولين قالب رو كه گرفتم گفتم خب ديگه داره تموم ميشه
اين قالب رو هم بگيرم ديگه اين جلسه كاري با شما نداريم
داشتم اين آلژينات(ماده ي قالبگيري) روهم ميزدم كه پرسيد
دكتر جان آخريشه ؟گفتم بله ،گفت قبلش صبر كن من يه چيزي بگم
بعد قالب و بگير گفتم اين الان سفت ميشه، بذارين بعد از قالبگيري؛
گفت نه بذار من اينو بگم مهمه...خلاصه گفتم باشه بفرماييد...
گفت(با همون لهجه): من پنجاه سال تو دانشگاه پليس درس گرفتم
درس دادم...شما جواني خوش سيمايي رعنايي ،شماها در خطريد ،
اينو هميشه آويزه گوشت كن هر زني كه ج*** اس دزده
و هر زني كه دزدي ميكنه ج*** است.
يه لحظه انقدر حرفش غير منتظره و بي مقدمه بود خشكم زد...!!!
برگشتم ديدم آلژينات هم سفت شده....



>
● adidan ! aoodo billah
...
به ياد دبيرستان البرز
ريمايندر:خرخاكي


> ........................................................................................

Saturday, October 12, 2002

● اين نه منم ، نه من منم
گشته و آواره منم اين نه منم اين نه منم
غرقه به شب ره به سحر خانه به دوش برده ام
صاحب غم سما رود
اين نه منم نه من منم
مدهش و مستانه منم دلبر و ديوانه منم
روي تو چون بديده ام ماهي رودخانه منم
اختر و سياره منم كوكب و افسانه منم
چون قدمت قدم نهم
رهرو و راهبر منم
ذكر تو دم دمي دمم
فكر تو چون رود به سر
صاحب و علامه منم
سرو تو چون گذر كند
ميوه و حاصل ببرم
بلبل و قمري به رهم
اين نه منم نه من منم
دست به سر نهاده ام دو دست را فشرده ام
لرزش آن دست رود سر بخودي لرزه شود
اين نه منم نه من منم
اين همه از تو ديده ام
اين نه منم نه تن منم
مرغ قفس رها شود
قفس منم اين نه منم
مرغ رود رها به دور
قفس شود مأمن من
اين نه منم قفس منم
مرغك تو بال زند
سوي قفس نظر كند
گندم و جو ،كاسه ي كوثر ببرش
اين نه منم قفس منم
سقف قفس بريده ام نور از او گذر كند
در زقفس جدا شده است قفل بر آن هرز رود
دامن ديوارترك ، ريخته آن حصر حصين
گندم و جو ، كاسه ي كوثر ببرش
مانده ي اين قفس شود
اين نه منم آب منم
اين نه منم دانه منم
مرغك دل نظر كند
چون كه به او نامه دهم :
اين نه منم نه من منم
اين نه منم نه من منم


> ........................................................................................

Friday, October 11, 2002

● اين مطلب از جشن مهرگان جالبه
خصوصا اين تيككش...: مراسم نوروز در عين حال فرصتي براي بزرگداشت
سالخوردگان از سوي جوان ترها و اداي احترام به آنان به پاس خدماتشان بوده و
ايام مهرگان بالعكس. در مهرگان، اين جوان ترها و نوجوانان هستند كه مورد
تشويق و محبت بزرگترها قرار مي گيرند تا جانشينان بهتري براي آنان شوند.



>
● دنيا داره پيش ميره...اونجوري هم كه مي خواد داره پيش ميره...
اونجوري هم كه بايد پيش بره پيش ميره...منتظر كسي هم واي نمي ايسته
بيخود خود تو با ،خوب بد غلط درست زشت زيبا پسند ناپسند و...،
درگير كني اتوبوس رفته...
يه قانونِ فلسفي بركل جهان حاكمه اون هم اينه كه هر چيزي كه در
حال تغيير باشه ،سيال باشه ، از درون لحظه به لحظه متحول بشه
توي هيچ كدوم از ملاكهاي داوري نمي گنجه.
در يك درياي مواج خيلي ابلهانه است كه يه نفر يك تكه چوب روي آب
(هر چقدر هم بزرگ) رو به عنوان يك مقياس مكان در نظر بگيره...
اصلا تو چي كاره اي...؟!! بيا اينجا بينم ...؟!!


> ........................................................................................

Thursday, October 10, 2002

● ! wake up
somday somone may assault your mind
! but today is your turn to assault yours



> ........................................................................................

Wednesday, October 09, 2002

● ● شك آفت عشقست.
شك در هر عشقي هست، افلاكي و خاكي ...
همانجائي كه مي ايستي واز خود مي پرسي: "درست آمده ام يا نه؟"
همانجائيست كه مجبوري مكثي كني و هر آنچه را كه پشت سر گذاشته اي مرور كني.
جائي ايست كه خيلي ها از همانجا بر ميگردند.

منبع :باكره


>
● بادها موافقند ؟
- بله قربان موافقند.
بادبان ها سالمند ؟
- بله قربان سالمند.
افراد همه آماده اند ؟
بله قربان همه آماده اند.
پس لنگرها رو ها رو بكشيد.
بادبانها رو برافرازيد.
شيپورچي پيغام حركت رو بگوش همه برسون.
موتورها با آخرين توان.
قطبنما ها رو تنظيم كنيد.
با تمام قوا در جا خواهيم زد.
....(خنده ي كاركنان كشتي)...
سكوت...خنده موقوف....
اي ابلهان بي تجربه !
در دريايي با اين تلاطم اين مشكل ترين كار خواهد بود
كاري كه با تجربه ترين ناخداها زيرش سر خم مي كنند
اونوقت شما پرچم حماقتتون رو براي من با خنده هاي
ابلهانتون بلند كرديد ؟



> ........................................................................................

Tuesday, October 08, 2002

● ساعت يازده ونيم شب تو هتل شرايتون رستوران پايين سه تا خانوم اينكاره نشستند
هر نيم ساعت يه بار سه تايي ميرن دستشويي بعد دوباره ميان سر ميز ميشينند
پسر جوون ها واسه ي اينكه مثلا بگن ما خيلي اينيم سعي
مي كنن پك سيگارشون رو هي غليظ تر بدن تو و بيرون...از دور سه
تا آقاي شكم گنده ي كراواتي ميان تو يكم مي خندند بعد ميشينن بغل ميز اين
سه تا...خلاصه يككم نگاه رد و بدل ميشه...مي بينم گارسون و صدا ميزنن كه
حساب ميز خانمها رو بيارين اينجا...همين كار باعث ميشه كه يكي از آقايون
دو دقيقه بعد ميره سر ميز خانم ها يواشكي كليد اتاق رو ميده به اين سه تا...
اون سه تا نگاه معني داري به هم ميكنند و بلند ميشن يككم لبخند ميزنند كليد تكون ميدن
و ميرن ؛
چند دقيقه ي بعد هم سه تا شكم گنده روونه ميشن...
يك ساعت بعد ما تازه غذامون تموم شده بود كه خانم ها رو ديديم كه دوباره اومدن نشستن
فقط يككم لباسهاشون به نظر چروكتر ميومد...همين...
بعد از يك ربع پا شدن رفتن...موقع برگشت ساعت حدود دوازده و نيم بود ديدم سر
خيابون ونك وايستاده بودن و انگار از قبل قرار داشته باشن يه بنز قهوه اي نزديك شد براش
دست تكون دادند و سوار شدن و باز هم رفتن....
حالا لابد با خودتون ميگيد كه تو چرا اينا رو داشتي تعقيب مي كردي ؟ اما راستشو بخواين
اصلا اين حرفها نبود انگار دست تقدير مي خواست كه ما اين ها رو هي ببينيم...
اگه باور نمي كنيد اين زير و بخونيد...
فردا شب اون روز (يعني ديشب) من دو تا بليط كنسرت اين گروه جاز مانفرد يوزل كه از اتريش
اومده بودند رو داشتم خلاصه با موش مرده- گير پا شديم دو تايي
رفتيم...برنامه ،خيلي جذاب و با كلاس و از اين حرفها بود و كلي نكات تاكتيكي تكنيكي داشت
اما اين حرفها رو ولش... موقع آنتراك موش مرده-گير رفته بود
جيش كنه دم در اين كاخ نياوران (البته نه اينكه به در كاري داشته باشه چون دستشويي دم در كاخ بود!)، ديدم
يكي داره از در مياد تو ...اِ اِ ه ه هه ...اينكه يكي از اون ديشبي هاست...
داشتم شاخ در مياوردم آخه اين اينجا چيكار ميكنه؟ (ديدين دست سرنوشت رو؟!)
خلاصه هيچي، يكي مثل اينكه باهاش قرار داشت اومد طرفش و اين خانومه
هم گفت سلام آقاي دكتر فلان ببخشيد دير كردما خيلي شرمنده...اون بيچاره هم
كه يكم كچل بود همچي با ادب نزاكت حرف ميزد كه انگار ملكه اليزابت رو ديده...
خلاصه ...قسمت دوم هم اجرا شد و برنامه تموم شد انقدر جمعيت دست زدند
(كه البته وسط قطعه ها يا موقعي كه قطعه تموم نشده هم ملت دست ميزدند)
كه يه قطعه ي افتخاري هم اجرا كردند...آخرش كنترباس گروه كه سخنگوشون
هم بود گفت واقعا چنين تماشاگران پرشوري در دنيا بي سابقه اند(مثل فوتبالمون!!)
و ما به چنين تماشاگراني در اروپا احتياج داريم....
يكي نبود بهش بگه ما خودمون اينجا بيشتر احتياج داريم...



> ........................................................................................

Monday, October 07, 2002

● بگو مرز آزاديت كجاست ؟
بگو دايره ي فرارت تا كجا گسترده است ؟
تا مرا بيرون دايره ي خويش ببيني...
بگو ديوارهايت چقدر كوتاهند؟
و زنجيرهايت چقدر طولاني
تا مرا ببيني كه بر بالاي سرت پرواز ميكنم...
و تو مي ترسي ...مي ترسي از رها شدن...
در حالي كه نميداني مرزهاي آزادي قلمرو نيستند ، هرچه وسيعتر مي شوند
جاي كمتري مي گيرند !!
دست تورا خواهم گرفت و از دايره ات دور خواهم كرد ،
تا طعم نهايت را بچشي.
پتكي به دستت خواهم داد تا ديوارهايم را فرو ريزي ،
كبريتي به دستت خواهم داد تا كتابهايم را به آتش بكشي ،
رمزي به تو خواهم گفت كه چون آنرا گويي ،مجنون وديوانه شوم ،
زلزله اي خواهيم ساخت و هر ستوني از من كه ايستاده است را فرو خواهيم ريخت ،
صدايي براه خواهيم انداخت كه غرش آتشفشان در مقابلش دل انگيز باشد
شعاع را بزرگ خواهم كرد
آنقدر بزرگ تا بداني هر آنچه از نهايت ميدانستي
جز حد و مرز نبوده است...
و آنگاه مزرعه اي وسيع خواهيم داشت...دشتي تا مرز افق...
من كشاورزم تا وقتي بر اين خاك قدم مي گذارم
تنها ثروتم گوني دانه هايم خواهد بود و اندكي آب .


>
● يك سايت فارسي خوب درباره ي trance ؛ سبك مورد علاقه ي من...
فقط يكم هنوز كوچيكه شما هم اگه خبر موثقي گير ميارين براشون بفرستين تا رشد كنن...
منبع : هودر




> ........................................................................................

Friday, October 04, 2002

● saamtaaymz aay deereem ebat eterneetee....yaa
saamtaaymz aay deereem ebat ree'aaleetee
eets saamteeng goood too mee...haaa
saamtaymz aay feel so kaynd
saamtaaymz aay deereem ebat a vayd vayd vord
geev me saam maanee...eets saamteeng good too mee....he.he..he
dis vord ga kreyzee eets aan eemerjensee...voooo....haaa
too naayt aay deereem ebat eterneetee
too naayt aay sey vaach me...haa
vaan dey maay deereem veel bee ree'aaleetee..ohaaa..laayk aal yoo sey too mee
baat dees vord go kreyzee eets aan eemerjensee....haaa
dees vord go roundeeng...layk veel
eets saamteeng good too mee
saamtaaymz ayy eeven kan naat estand
baat hoap foolee yoo aar aalveyz eraaond
yoo sed aay shood estaap deereenkeeng naoo...baat dees eez naat alkohol
eets jaast saamteeng good dat vee meyd toonaayt
dees is an eterneetee....voooaaaa
yoo vaant too sheyk mee aanteel maay ree'aaleetee....?!
baat aay beeleev dees eez a peeyoor ree'aalitee
beefor aay veyk aap and estep een too epeedemeek eeloozhen
vee traay too geev eech aader saamteeng veree veree ree'el




>
● مطلب 3 اكتبرش جالبه...از ما گفتن...ايشون و ميگم ها...
فقط زياد ماوس تون رو تكون نديد...اين پشه ها اينجا چي كار ميكنن...؟ آها...ساعته...؟!!


>
● ساقي و مي به بر شوند...
ميكده بي جام چرا ؟
مي ببرم به كار خويش
كار خود ار وابنهم
ميكده بي جام چرا ؟
جام جهان به دست يار ،يار كنار چشم جان
جام شراب سوده به خون
خون به دهان چه ها كند...
ميكده بي جام چرا ؟
بر ره باد به سر كنم
هيبت دستار چرا ؟
خويش به مقصود نهم
مقصد و مقصود چرا ؟
بي همگان به سر شود
ديده تو را چشم تو را
چشم به دام دوخته ام
دوخته از دام چرا ؟
هيچ به غوغا فكنم
ميكده بي جام چرا ؟
جام جهان فروكشم ، آتش اين خانه نهم
ميكده بي جام سزا ؟
خون اگر جام نهم
شور خود ار دام دهم
جام زكف بسازه ام
خون به كف بريخته ام
ميكده بي جام چرا ؟




> ........................................................................................

Wednesday, October 02, 2002

● - چه كمكي از دست من بر مياد؟
- وقتي خوابيدم سندان آهنگري روي سرم نندازي...
وقتي ميدوم ماهي تابه جلوي صورتم نگيري...
وقتي به شتاب دنبالت هستم ضامن ميز اتو رو باز نكني...
وقتي شير ميخورم از تو سوراخت ني نفرستي تا شير من رو بخوري...
- قبول اما به يك شرط...كه تو هم سعي نكني منو بخوري...
- امممم....بايد در موردِ اين موضوع فكر كنم...


> ........................................................................................

Tuesday, October 01, 2002

● اين كليپ in my secret life آقاي كوهن رو از
آلبوم ten new songs بالاخره ديدم...
زيبا ، جذاب ، باوقار،از همه مهمتر اينكه اصلا قبلا فكر نمي كردم كليپش
اينجوري باشه...




>
● تو متعلق به يك نفر نيستي
تو متعلق به همه ي مايي
- همتون پول دادين ؟
(صداي هماهنگ جمع) - بله...


>
● باران ها باريده اند و خواهند باريد...نهر ها به هم مي پيوندند...
و رودها مسير خشك قبلي خود را سيراب مي كنند...چنان كه گويي
اين رود ها سالها پر آب در جريان بوده اند...
رويا ها كالبد شيشه اي مي يابند...كافيست اندكي گوشت به آنها آويزان
كنيم تا نوزادي متولد شود...متبسم و آرام مي نشينم...اين همان سهم من است
از نيل ِ جديد...
رودخانه سربالا نخواهد رفت...آبشار يا درياچه ....؟؟ روزي فرا خواهند رسيد...
عجله در كار نيست قناعت آرامش مي آورد و آرامش تجمل؛ چه ابلهانه ...
نوزادان مادران خود را مي جويند اما هيچ گاه نخواهند يافت...روياها فرزندان
خود را يتيم مي زايند...در حالي مي زايند كه خود هنوز باكره اند...و نوزادانشان
مثل بچه لاكپشتها آنقدر آب شور دريا مي خورند تا دوباره خود نيز آبستن گردند...
اين تبسم دودلي و ترديد ِ بين خنده و گريه نيست...اين لبخند همان شكر است...
بعضي شيريني ها شيرين تر بعضي با شكر كمتر...


> ........................................................................................

Home

Blogroll Me!