Pseudo


Saturday, November 30, 2002

● چرا آخه ؟ سرما خوردن ؟ اي بابا !...
بله بله تو اين هوا همينطوره...سرد شده ديگه...
خب...خب..باشه پس ، فردا ساعت نه ...
اين مريض دست دندون ِ ما كم كم داره بنده رو پشت رو مي كنه
هر روز يه چيزي مي گه ...مريضم ...وقت امروز كنسل...
واكسن گريپ زدم...وقت امروز كنسل....ديشب دير خوابيدم...
وقت امروز كنسل....
ما هم هيچي نمي تونيم بگيم چون تازه يه سكته مغزي كردن و اگه واقعا
حالش بد باشه و بياد دانشگاه ميترسم يه وقت پس بيفتن...
خلاصه اينكه به برنامه ي ما گند زده ....
آهاي بي دندونهاي عالم...وقت كه ميگيرين هي پس و پيش نكنيد...
برنامه ي يكشنبه ي ديزين هم به همين خاطر ماليد...


>
● جمعه:
اولين برف بازيه زمستون در ارتفاعات كشار.



> ........................................................................................

Wednesday, November 27, 2002

● از وبلاگ خانم مهندس
دورتر از چشمه خورشيدها
برتر ازاين عالم بي انتها
باز هم بالاتر از عرش خدا
عرصه پرواز مرغ فكر ماست

فريدون مشيري



>
● كتابو بردي بخوني يا بهش عطر بزني ؟!


> ........................................................................................

Tuesday, November 26, 2002

● اعضاي تناسلي كانون اراده اند و عشق بيان نياز همان
گونه از موجودات به توليد مثل است...پس بعد از انجام
كاركرد فيزيلوژيك خود فروكش مي كند.
اين حرف رو يكي از اون فرويديستهاي فوق افراطي نزده بلكه
آرتور شوپنهاور(1860-1788) گفته.


> ........................................................................................

Saturday, November 23, 2002

● حدود سه هفته پيش تيم ملي گلف بزرگسالان ايران براي اولين بار
در مسابقات جهاني شركت كرد اين مسابقات تو مالزي بود و
نكته ي اصلي در اين بود كه با حدود يك هفته فاصله ايران هم
در تيم آقايان شركت كرد و هم خانم ها !(مسابقات خانمها يك هفته جلوتر بود)
مسابقات در رده ي آماتور و به سبك تيمي بود(البته امتياز فردي هر كس براي
مسابقه ي انفرادي هم محاسبه ميشد)
متاسفانه تيم ايران در هر دو رده آخر شد (هم خانمها و هم آقايون!)اما
من فكر مي كنم تيم خانمها حق داشتند آخر بشن...آخه حسابش رو بكن
توي اون هواي شرجي وگرم يك بلوز آستين بلند قهوه اي تنت كنن و يك روسري
روي سرت بعد هم بگن گلف بازي كن...خب نميشه ديگه...حالا همه اونجا
با ست سه تيكه : كفش ، دامن يا شلوارك ،تاپ...!
با اين حال همين كه اونجا رفتن خودش جاي شكرش باقيه چون بقيه ي كشورها
مخصوصا اون غربي هاشون! اصلا باورشون نميشه زنها توي ايران گلف بازي
كنن!
اما تيم آقايون به خاطر نظر شخص شخيص مربي تيم ملي كه از مسجد سليمان
تشريف آورده بودن با سه نفر و يك كاپيتان كه بازيش ندادند! راهي مالزي شد
ميانگين سني به جز حسن كريميان كاپيتان ،از تهران، كه مربي تشخيص دادند
ايشون نبايد بازي كنند حدود چهل و پنج سال بود !
لازم به ذكر مي باشد كه دو نفر از سه نفري كه بازي كردند اهل مسجد سليمان
بودند...آگاهان نظر دادند جنوبي ها اصلا هواي هم رو ندارند.
اداره آمار اعلام كرد مسن ترين بازيكن كشور هاي ديگر زير سي سال
سن داشتند ! كه با هيس همگاني تماشاگران ايراني مواجه شد.
در اين هنگام يك تلفن مشكوك فاش ساخت كه كريميان تنها بيست و پنج سال سن
دارد....آگاهان باز نظر دادند جنوبي ها اصلا هواي هم رو ندارند.
لازم به ذكر است مربي تيم ايران گفته بود ما جزو ده تيم اول جهان خواهيم بود!!
آگاهتران اندكي لبخند زدند...!
راستي اگه خواستيد چيز بيشتري بدونيد و امتيازات درخشان؟!! بازي ها
رو ببينيد به اينجا سر بزنيد
سايت اصلي بازي ها هماينه
اما با اين حال براي بار اول خيلي هم خوب بود...فقط خدا كنه جوونها رو هم براي
مسابقات جوانان زير 25 سال بفرستند شايد يه روز ديدين در مورد آقا رامين دارن
تو رسانه هاي استكباري حرف ميزنن!



> ........................................................................................

Thursday, November 21, 2002

● مردها به دو دسته تقسيم ميشن مردهاي ضعيف و مردهاي قدرتمند
فرقشون هم در ارتباطشون با زنها معلوم ميشه...
مردهاي قدرتمند ميتونن به يك زن عشق بورزند، وفادار بمونن و همزمان
به همون زن احترام بذارن.


> ........................................................................................

Monday, November 18, 2002

● ساقه ها در مسير تندبادها به لرزه در مي آيند و در كنار آفتاب تند
رنگ مي بازند...آنچه زماني هياهوي بسيار در دل به پا مي كند
شايد روزي تنها لبخندي سرد بر لبان جاري مي سازد...
زمان...
زمان نه آن غبار رنگ و رو رفته و نه آن خاموشي سرد ِ شمع
در پس لحظه ها...
زمان آن سكوت پرمعنا بين هر تپش قلب...آن سكوت كه
هر تپش را از تپش بعدي جدا مي سازد...
و گاه سخت در شگفتم كه اگر اين سكوت نبود تپش مفهومي نداشت جز
صدايي ممتد...و اين سكوت ِ كوتاه است كه تپش مي آفريند...
يك ...دو...سه...چهار...
و زمان مفهوم مي يابد...


> ........................................................................................

Saturday, November 16, 2002

● مست شوم مست شوي...
چون آگهي مست شوي...
شِكر و مستانه شوي...


> ........................................................................................

Friday, November 15, 2002

● چرا اينقدر توقعاتت از من زياده ؟! من فقط يك سوپرمن هستم؛ همين !


>
● باز...اي الهه ي باز...


> ........................................................................................

Thursday, November 14, 2002

● پليدي ها ديگر رنگي بر خود نمي زنند...
خود را چون نهايتي منور ، مزين به جواهر مي كنند و
قالب و درونيات خود را فرياد مي زنند...
كثافات و پلشتي هاي درون خود را چون كاسه اي كه برعكس
خم شده باشد به بيرون برجسته مي سازند...
دستهاي خود را از اين دسر پر زرق و برق فرو مي كشم نفس خود را
فرو مي بلعم و نگه مي دارم تا تهوع ديدن آنرا از بين ببرم
همان دم بر روي ميزي ديگر كاسه اي متعفن تر ديدم...
خشم ، ترس ، لمس ِ ناپاكي ، چسبندگي كثافات ، كرمهاي لرزان ،
تعفني و روان...
همه ي اينها سايق ساقهايم را قوي مي سازد و با جهشي خود را از
سالن به بيرن پرت ميكنم...دربان را بسوي خود مي كشم و با خشم
و فرياد از او مي پرسم :اينجا چه خبر است؟اينها كيستند؟اين خوردنيها
چيست؟سازنده و طراح كيست؟
پيرمرد ترسان و لرزان راه نفس خود را باز ميكند...كلمه ها را ميگويد سريع و
پشت هم...نام غذا ها را مي برد...اسامي ميهمانها را مي گويد...
و حكمت اين بودن را...
اسامي همه درست، همه ثابت ،همه با خروار ها تهنيت و تاديب...
اما چه بر سرشان آمده ؟
چه بر اين كلمات گذشته است ؟
وقتي فهم را از كلام مي گيريم...
وقتي ضربه ي فهم را از لغات مي رباييم...
وقتي پستي ها را نام نيك مي نهيم...نيكان را چه ناميم؟
نيكان را حقي بر ما نيست ؛آنان را هيچ نمي گويم...سرد و خاموش
نگاهشان مي كنم...چرا كه الكن و بي زبانم براي سخن گفتن...
اما خشمگين و افسار گسيخته مي شوم و به غليان مي افتم
وقتي نمي دانم پليدي ها و پستي ها را چه نامم؟
كه اين درديست بس بزرگتر.


> ........................................................................................

Wednesday, November 13, 2002

● از وبلاق دنتيست :
تو که الکل می خوری چرا روزه می گیری؟ تو که به نامحرم ها دست
می زنی –[ وگاهی هم لابد می ...شون]- چرا روزه می گیری؟ تو که..."
اصلا راستش مهمونی های این جور شبها خیلی با صفاتره. من کشته
مرده اون خانوم خوشگله ام که با یه دامن کوتاه سکسی و یه
آرایش اساسی با هزار تا عشوه و ناز می گه : من برای سحری
فقط یه کم تست می خورم با یه لیوان شیر و آب پرتقال


>
ما وارد جنگ شديم !
اين جمله رو بارها و بارها مردم مختلف دنيا با ترس و نگراني
به هم ديگه گفته اند ، مهم نيست اين مردم
كجاي اين كره باشند عراق ،آمريكا يا افغانستان...اما ديگه نخواهند
گفت.
بلكه سراسيمه و پريشان فرياد خواهند زد :
به ما حمله شده است !



> ........................................................................................

Wednesday, November 06, 2002

● خادمي در خدمت صاحبخانه اي بود...
صاحبخانه سفر شد و خانه به خادم سپرد و گفت چون ما
نيستيم در خانه بمان ، مقرري تو را پيشكار هر ماه برايت آورد
تو نيز مراقب خانه باش ،ما هم نيستيم و كار تو سبكتر خواهد بود؛
خادم بعد ماهي نامه نوشت به صاحبخانه كه:
جان از لبمان به در آمد خستگي پشتمان دو تا كرد ، اين خانه
خادم مي خواهد بي خادم امور را گذراني نيست، لطفا مقرري
بيش فرماييد تا كه خادمي آوريم بهر كار منزل.


> ........................................................................................

Tuesday, November 05, 2002

● خب اتظار به سر اومد !
مجموعه ي افكار شخص شخيص بنده از امروز در سراسر جهان
در قالب CD هاي خام با ماركهاي گوناگون و رنگهاي مختلف
عرضه خواهد شد .
كافيست يكيش رو بخريد بذاريد توي سيدي چنجر ماشينتون
و لذت ببريد !!


>
كسي كه رياضي نميداند حق خواندن آثار من را ندارد.
فكر مي كنيد اين جمله از كي مي تونه باشه اويلر ؟ پاسكال ؟...
يا مثلا يه رياضي دان كتوكلفت ديگه؟
نه اين جمله رو لئوناردو داوينچي گفته.


> ........................................................................................

Monday, November 04, 2002

● بابا آب داد.


> ........................................................................................

Home

Blogroll Me!