| Pseudo |
|
Saturday, August 31, 2002
● گروه smada دوباره از سوئيس اومدن براي اجرا(jazz duet)
>
........................................................................................اما فكر مي كنين آثار چه كسي رو زدند...carla bley sax Y piano پارسال همين گروه كارهاي الينگتون و coltrane رو زدند كه پيانوي خيلي جذابي داشت اما امسال همه چيز آروم تر بود و بايد كارهاي bley رو حتما دوست داشته باشيد، دو قطعه ي شيرين هم داشتند(به سبك حرف زدن c.bley) يكي misterioso و يكي wolfgang tango كه اولي كه به thelonius monk تقديم شده ودومي هم يك ريتم شبه tango داشت كه يادم نيست به كي تقديم شده بود(يك ساكسيفونيست اتريشي كه من اسمش رو نمي دونستم) ؛دومي سولوي پيانو بود اما كمي كشدار اجرا شد...اوني هم كه به monk تقديم شده بود كه همونطوري قاطي پاتي(هه...هه...من از monk خيلي خوشم مياد...) در حاشيه...طبق معمول كنسرت هاي jazz لباس تماشاگران از لباس نوازندگان شيكتر بود(همه جاي دنيا اينطوري رسمه...) اينا كه خوب بودن chick corea توي برنامه هاي خيلي رسمي با يك شلوار لي و يك تي شرت رنگ و رو رفته مياد... راستي اين برنامه امشب هم تمديد شده ؛نمي دونم بليط از كجا ميشه گرفت آخه هر سال به ما يه شيش تا بليط مجاني ميدن(توي اين اسپانسر بازي ها...) خود برنامه توي محوطه ي كاخ صاحبقرانيه(نياوران!؟) برگزار ميشه نه فرهنگسرا. نوشته شده توسط rameen Friday, August 30, 2002
● اين ماي سيكرت لايف...dar zendegee ye shakhseem
>
........................................................................................ديروز روز خوبي بود،شب كه خوابيدم خنكيه آرامش در نفسم كه تو و بيرون مي رفت نمايان بود،خيلي وقت بود به يك رضايت از خودم دست نيافتده بودم،چون اصولا من شخصي هستم كه به ندرت از خودم راضي ميشم و هميشه يك موضوعي هست كه دست يافتن به اون بصورت يك هدف غير قابل تغيير برام در مياد و متاسفانه حتي در طي مسير دستيابي به اون هدف هم مدوام خودم رو سرزنش مي كنم كه سريعتر و اينكه چرا زودتر به فكرم نرسيده و همين فكر تا لحظه اي كه به اون چيز برسم يك احساس عدم ثبات و ناراحتي در من به وجود مياره كه در طول زندگيم هميشه همراه منه،چون هميشه يك موضوعي براي دست يافتن هست،فقط يك نفر اين موضوع رو خوب ميدونه اون هم پدرمه هميشه بهم ميگه رفتارت مثل اون فيلم "شتابزده" (كه آلن دولون توش بازي كرده) ميمونه اين موضوع روح زندگي رو از آدم ميگيره ومن خيلي تلاش دارم بدونم اين همه سرعت و نياز به دستيابي ازكجا در من ريشه دوونده،مثلا در مورد دماوند گفتم هيچ احساسي نداشتم،آره! واقعا نداشتم به خاطر اينكه وقتي اون بالا رسيديم هنوز اونقدر خسته نبودم و پاهام براي چند ساعت صعود بيشتر نيرو داشتند و رسيدن به اون بالا حكم يه جوي محدوديت رو داشت چون نمي شد بالاتر رفت...و در عرض چند ثانيه همه چيز فروريخت و من اين موضوع رو در مورد خيلي چيزها تجربه كردم... اما جمعه...صبح كه پا شدم رفتيم خونه پدر بزرگ و مادر بزرگم مي خواستند اساس كشي كنند واز طبقه ي دوم بيان طبقه اول همون خونه،من اين دو نفر رو خيلي دوست دارم بيش از حد معمول يك جور نياز ؛ چون خونه شون فقط چند تا كوچه با دانشگاهمون فاصله داره من هفته اي دو سه روز حتما پيششون ميرم...؛خلاصه همه ي پسرهاشون (دايي هاي من )جمع و تا عصر نشده همه وسايلشون رو جابجا كرديم و من موقعي كه داشتم بالاي نردبان پرده نصب ميكردم براي اولين بار يك طعم شيرين رو احساس كردم...نمي دونم چي بود اما اصلا مثل بقيه افكارم نبود چون نه شتابزدگي توش داشت و نه هدف...براي چند لحظه حس كردم دارم زندگي ميكنم...خيلي ساده...فقط زندگي ،بدون فكر كردن به دست يافتن به چيزي... همون حس موقع خواب به من سه چيز رو همزمان داد: قدرت،رضايت،آرامش نوشته شده توسط rameen Thursday, August 29, 2002
● خواسته ها تجلي آرزو ها
>
آرزوها تجلي دستور ها دستور ها تجلي ضعفها ضعفها تجلي ترسها ترسها تجلي كاستي ها كاستي ها تجلي موانع موانع تجلي مقاومت محيط مقاومت محيط تجلي زبري ها و ناصافي ها زبري ها و ناصافي ها تجلي ريزي ساختار ها ريزي ساختار ها تجلي اصطكاك فقط يك راه...يك و فقط يك راه..."روغن" نوشته شده توسط rameen
● كمي بياساييم...؟!
>
هه هه هه...؟!! فقط خواهيم چرخ زدن... تازه بيش چرخ زدن... بين خودمون باشه...اما فكر كنم...بيش چرخ زدن... اما آن دم كه بياساييم...خوش از چرخ زدن حرف زنيم... نوشته شده توسط rameen
● مردي شكار چي براي شكار شير هر روز به بيشه مي رفت...
>
و هيچ شيري نمي يافت...هر روز و هر روز... سخت نا اميد بود تا كه روزي باري عظيم فراهم كرد و گفت تا شير نيابم بر نمي گردم...روزها گذشت و گذشت... جسد او را چند روز بعد يافتند در حاليكه شيري آنرا دريده بود... ![]() نوشته شده توسط rameen
● فقط شمال مثل شمال ميمونه...
>
........................................................................................فراغت...احساس...دفترچه خاطرات نانوشته... نارنجهاي زياد رسيده...قانون بي قانون... چمن...سفت ...سفت...سفت... نوشته شده توسط rameen Sunday, August 25, 2002
● strange beautiful music...satriani...خدا عمل كرده....
>
>
كوردها بي نظيرند...يه لحظه آرزو كردم كاشكي الكترونيك گيتار بلد بودم... راستي space monkeys Vs gorillaz:laika come home 2002: هم بسيار جالب بود بخصوص آهنگ crooked dub كه يكم تم tribal داره البته كل آلبوم اين حس و داره... اين دو تا آلبوم جذابيت خاصي دارند... نوشته شده توسط rameen
● به يكي گفتن از موسيقي خوشت مياد؟
>
........................................................................................گفت : آره اما به شرطي كه ويولون باشه گفتن:اگه ويولون باشه خوشت مياد؟ گفت:به شرطي كه ويولونيستش زن باشه گفتن:اگه يه زن ويولون بزنه خوشت مياد؟ گفت:آره به شرطي كه تو اتاقم باشه گفتن:اگه تو اتاقت يه زن ويولون بزنه خوشت مياد؟ گفت:آره به شرطي كه لباس تنش نباشه گفتن: اگه يه زن بدون لباس برات تو اتاقت ويولون بزنه خوشت مياد؟ گفت: آره به شرطي كه ويولنش رو ول كنه... ...حالا هر جاي ايران كه بگي قبول..ما ميايم.... يه هفته هم كه سهله بگو يه ماه...اما به شرطي كه يه ميز اسنوكر و يه دونه كامپيوتر كه بشه به اينترنت وصل شد اونجا باشه... نوشته شده توسط rameen Saturday, August 24, 2002 > ........................................................................................ Friday, August 23, 2002
● هيچ...بيش از همه چيز...
>
........................................................................................زديم...رفتيم...تا نوك آماس زمين... پنجشنبه،جمعه طي منظم ترين برنامه ي عمرم براي بار دوم به دماوند صعود كرديم و تا نوك نوك نوكه قله رفتيم... نمي دونم اين و بايد بد بدونم يا خوب؟ اما وقتي رسيديم اون بالا هيچ احساسي نداشتم...قبلش فكر مي كردم شايد يه وقت از خوشي ذوق مرگ بشم اما هيچ احساسي نبود...فقط زودتر مي خواستم برگرديم پايين چون صعود مون روزانه بود و گاز گوگرد چشم هامو كرده بود درياچه و همينطور اشك ميومد... جالب ترين صحنه اي كه ديدم اين بود كه يه آقايي توي اون فرورفتگي نوك قله كه پر از برف هم بود داشت نماز مي خوند كه صحنه ي خيلي جالبي بود... نوك قله يه توده هاي سفت پشمي ديده مي شد ،پرسيدم اينا چيه؟ گفتن كه يه گله گوسفند راهش رو گم كرده بوده بعد اومده قله و همه ي گوسفندها با هم يخ زدن....آخي... تو بارگاه سوم خيلي حس ورزشكاري ما رو گرفته بود و داشتيم ورزش مي كرديم و شنا مي رفتيم ديدم يكي ميزنه پشتم گفتم بله...؟! گفت ميشه يه عكس از ما بگيريد؟!حالا اين همه آدم سيخ وايستاده ها... نوشته شده توسط rameen Wednesday, August 21, 2002
● امروز ديگه تعطيل كرده بودم تا با يكسري از دوستاي خيلي گل و بلبلم
>
بريم بيرون بعد عمري يه جا يه چيزي بخوريم لباسهامرو كه پوشيدم... دلم گرفت خيلي زياد...از همه چيز،از همه ي چرند و پرندهايي كه ممكنه آدم بر اساسش زندگي كنه، لباس هام رو در آوردم رفتم يه دوش گرفتم بعد هم يك تلفن ساده كه امروزمن بايد خونه باشم..نمي رسم بيام... مي دونم ايندفعه ديگه از دستم عصباني ميشن...خيلي زياد... مي دونم... خسته شدم...زياد و كمش مهم نيست اما خستگي مهمه... ديگه حتي يه بار هم كوهن گوش ندادم... كاشكي ذهنم يه كليد داشت كه همه چيز و پاك مي كرد...تا خودم مجبور نبودم مثل آدم هاي بي تجربه هي دگمه ي ديليت و بزنم بعدش تا اون پيغام كانفيرم(تاييد)مياد بگم :نه جاي زيادي نمي گيره...ديليت نكنيد... من از پاك كردن بدم مياد...اگه دنبال يه توجيه جامع بگردم راحت ترم... اما سخته انگار كه بخواي يه هيجده ساعت راه بري،اولش ميگي كاري نداره راه رفتنه ديگه اما بعد چند ساعت هر قدمش ميشه كوه... بيست و چهار ساعت آينده خيلي مهمه...چون به روحيه اي خيلي قوي براي آخر هفته نياز دارم... نوشته شده توسط rameen
● سيتارزني از آگرا...
>
........................................................................................در جنگل هاي پشه خيز جنوب تبت مي نواخت... بس خام...بس نا كوك... و او مي نواخت...همه جا مي نواخت... نواي دل انگيز سازش شرابي بود بر لبان تشنه... بر منطقه اي وارد شد،به ميهماني بردندش و او نواخت تا به رقص آمدند... او را مزدي دادند تا كه سازي بهتر خرد،پول را گرفت ساز نخريد... در دم بدرود،هنريان راز سازش نياز كردند،ساز را نيز به قيمتي از زر فروخت... او را لعن كردند و تاجر ناميدندش و نه هنري... گوني زر بر گرفت نام خود به مردم فروخت و رفت... لبخندي ميزد...زيرا كه او تنها مي دانست كه باد از ميان شاخ درختان ساز او را مي نواخت... سيتار او سيم نداشت... نوشته شده توسط rameen Tuesday, August 20, 2002
● لئوناردو داوينچي...
>
........................................................................................هميشه براي من شكل يك قلعه ي مرموز رو داره ...انگار كه هر چي بگه پيچيده تر از اون چيزيه كه به نظر مياد...گاهي اوقات وقتي در مورد طبيعيات حرف ميزنه مثل پسر بچه ي كم سن و سالي ميمونه كه كتابهاي بيشتر از سنش رو خونده باشه...چون در مورد مسائل پيچيده به نحوي بسيار ساده و با شيوه ي تفكري كه فقط مخصوص خودشه حرف مي زنه...در مورد نبوغش بهترين كلامي كه شنيدم اين بوده كه...: براي پشت صحنه تابلوي شام آخر بيش از كل كمدي الهي دانته فكر صرف شده. چند جمله ازش بگيم...: مي پنداشتم روش زيستن را فرا مي گيرم اما راه مردن را مي آموختم. دروغ چندان خوار و پليد است كه اگر در مدح آثار عظيم خدا باشد ، بر ملكوت او گران مي آيد و راستي چنان عالي مقام است كه اگر در ثناي خوار ترين چيز ها باشد،آن چيز بزرگي مي گيرد. يه استدلال با مزه...:مي گه طبيعت تنها به جوارحي از بدن موجودات خاصيت درد پذيري داده كه قابل تحرك باشند تا بتوانند خود را حفظ كنند اما دستگاه هاي زنده اي كه قدرت حركت ندارند مجبور نيستند درد برخورد را حس كنند (چون كاري نمي تونن بكنن!) براي همين نباتات حس درد پذيري در ساقه هايشان ندارند... نوشته شده توسط rameen Monday, August 19, 2002
● اين رد پاها چيه؟
>
به گمونم گرگه...نه خرسه...چه شيريه كه كفش پاش ميكنه... رد پا هم فقط پشت سرمون ديده ميشه...آره جونور درنده داره از فاصله ي خيلي نزديك تعقيبمون مي كنه...!!! نوشته شده توسط rameen
● جفتگيري كردن و اينقده دردسر!
>
........................................................................................براي ليزا خانم بالاخره يه شوهر اصل و نسب دار پيدا كرديم...آقا داماد توي يه گاراژ نگهبان تشريف دارن و روزها هم توي يه پونتياك 70 مي خوابن يكم قدش كوتاس اما من با باباش آشنايي كامل دارم هيكل ميكل باباش رديفه... مادرش و از ايتاليا آوردن اونجا ميگن فشن fashionكار مي كرده(جدي ميگم! مدال هم گرفته...)واما اصل ماجرا... عروس داماد پارسال همديگر رو ديده بودن امسال ما باز زنگ زديم به صاحب گاراژ كه خانم هوس كردن بيان گاراژ...گفت ايراد نداره فقط حضانت يكي از بچه ها بايد به داماد برسه،ما هم گفتيم باشه خلاصه فرداش يكي به ما زنگ زد كه گويا صاحب آقا داماد بودن گفتن: نخير شما بايد پول يه توله يعني دويست و پنجاه هزار تومن و اول بدين بقيه توله ها هم هر چي بود پيشكش خودتون...ما هم گفتيم: بببلهههه...؟؟؟؟!!!! خلاصه هر ترفندي زديم معامله جوش نخورد...گفتيم اندازه شاندول شادوماد طلا! گفتن نميشه...گفتيم خضانت دو تا از بچه ها،گفتن نميشه... خلاصه ما هم عصباني شديم گفتيم حالا تشريف داشته باشين تا زنگ بزنيم... سريع زنگ زدم به يكي از دوستاي دامپزشكم كه خيلي هم خرش ميره و از اين حرفا ! كه چه نشسته اي كه ليزا خانم داره خاك ميگيره...! اون هم گفت اوا خاك به سرم(با تشديد!) داماد گفته چقدر مي گيره گفتم دويست و پنجاه...گفت دفعه اول آقا داماده؟گفتم آره؛ يككم فكر كرد گفت بد هم نگفته...!!!! گفتم چرا؟!!! گفت آخه سگ نر بعدش از حال ميره تا دو روز كه مثل نعش ميفته بعدش هم معمولا ميارن اينجا يه آمپول تقويتي ميزنيم كه حدود هفتاد و پنج هزار تومنه تازه باز هم كلي انرژي از دست ميده... گفتيم لطف عالي مزيد خدافظ... نتيجه گيري منطقي: يا فيزيولوژي بدن سگ هيچ ارتباطي به انسان نداره يا بيچاره مردها... نتيجه گيري غير منطقي:بيخود ميكنه ارتباط داشته باشه... نتيجه گيري رستم:معلومه كه ارتباط نداره... نتيجه گيري خوشبينانه:يا ارتباط نداره يا اگر هم داره سريع قابل جبرانه... نتيجه گيري شاسكولانه:سگ كجا آدم كجا؛ يه حرفي ميزني ها... نتيجه گيري آنارشيستي:مي تونيم،مي ك**م...(با عرض شرمندگي...!) نتيجه گيري فمينيستي شرقي:يه وقت به رو مردها نيارين ها؛ پر رو مي شن نتيجه گيري فمينيستي هايپر سكشوال: پيشنهاد مي كنيم براي هر زن چندين مرد اجير كنن تا تساوي برقرار شه...(!!!!) نتيجه گيري فمينيستي مدرن:حالا ديدين برابري تا اعماق ايگو پيش نرفته... نتيج گيري گاراژدارانه:ما خودمون بدن مدن توپه ها اما سگامون ضعيفن... نتيجه گيري دندانپزشكانه: گزيلوكائين بزن تا كامروا شوي... نوشته شده توسط rameen Sunday, August 18, 2002 > ........................................................................................ Saturday, August 17, 2002
● زين پس دلا دردي بخوان شورش مگو شوري بخوان...
>
خاكستري بر قامتش از خاك خاكستر بخوان... سوداي دل سوزد زجان سوزش زجان ابري رسد... هيبت از آن ابري بخوان... اي دل زتن آمرزش است سوداي تن خوش نافع است... نافع بدان تضرير و غم،بر هر ضرر شوري بخوان... پنجه به سر دستي به لب،بوسه به سر گرما به لب... بر آن حرارت گو بخوان... اشتر بخوابد بر درش،كلنگ كار از دامنش گويند مكن بر خويش چون،گويد كه من بر حق ترم... بس خون كشند از او عدم،آدم عدم رسوا كند سوداي كرده هيچ نيست،از او بخوان كوثر دهد... جامه سپيد آب سپيد ،جوشش مستانه سپيد مي به برش شير سپيد... اسب كهر برفي شود،سوداي نور كوهي شود كوه چو آتش مي تپد هر دم سپيده مي تپد... اي دل به ما رنگي رسان، گم گشته ايم خاكي رسان... آب است و نور است و سپيد بر آبمان خاكي رسان گل گشته اي رويد زاشك،زان گل به ما عطري رسان... بر عطر آن پروانه اي،پروانه بهر دانه اي اي دل تويي آن ميوه اش...خواهم كه از بن چيدنت... اي دل به خود دردي رسان...زين پس دلا دردي بخوان... اي دل بخود دردي بخوان...اي دل به خود دردي بخوان... نوشته شده توسط rameen
● اگه از بقال محله تون بپرسيد چه كسي بهترين تلفيق از رياضي
>
........................................................................................و فلسفه ارائه داده؟ حتما بهتون ميگه رنه دكارت...اما اشتباه مي كنه! چون كه سيستم تفكر فلسفي دكارت با وجود اشكالات اساسي توي مبحث اخلاق يك راهكارمهم براي حل مسائل فلسفي از طريق رياضيات محسوب ميشه،اما خوب دقت كنيد يك راهكار براي حل مسائل فلسفه و نه خود فلسفه!!يعني شما توي فلسفه به يك مشكل بر مي خوريدبعد مي گيد خب الان ميريم سراغ دكارت جون تا برامون حلش كنه!! اما اين موضوع يك روش تحقيق است نه خود موضوع... اولين كسي كه رياضيات خصوصا هندسه رو اصل موضوعه قرار داد و از اون طريق به بررسي جهان پرداخت نيكلاي كوزايي يا نيكلاي كربس بود اين آقا كه حسابي هم فرد مذهبي اي بوده آدم بسيار صلح جويي بوده و بارها توسط پاپ به عنوان مينانجي مسائل يوناني ها انتخاب شده...نكته ي با مزه اينه كه اين بابا فكر مي كرده همه ي حرفهاش رو قديمي ها مثل فيثاغورث گفته اند اما خلاقيت زيادي ازخودش نشون داده كه ارزش زيادي بهش ميده...مثلا از رابطه ي ساده ي خط و نقطه نكات ابتدايي مربوط به فرضيه كوانتوم مبني بر الگوي گيري كل از هرنقطه رو بيان مي كنه،يك كتاب داره به اسم "جهل دانا" كه توش ثابت مي كنه ابديت هم واحد بايد باشه و هم خارج از حوزه ي فهم قرار داره يا به قولي ما فقط در حوزه ي جهل هر روز دانا تر ميشيم... نظراتش خيلي جذابه نم نمك در موردش توضيح خواهم داد... راستي يادم رفت بگم مهمون امروز برنامه ي ما در سال 1405 ميلادي به دنيا اومدند... نوشته شده توسط rameen Friday, August 16, 2002
● پنجشنبه،جمعه ديزين بودم...جمعه صبح كه پا شدم ديدم خيلي بيكاريه
>
........................................................................................رفتم اين قله كوچولوي ديزين فكر كنم اسمش سي چال باشه ،يه حدود هفتصد هشتصد متر بالاتر از همونجاييه كه كابين قله زمستونها پياده مي كنه الان هم كه همه جا تعطيله...تو راه برگشت به ياد ايام زمستانه رفتم رستوران وسط... تعطيل و خاك گرفته...درها هم تلق و تلوق از باد مي خوردن به هم...آب و از كوله درآوردم يه نفسي تازه كنيم... رفتم تو فكر...كه اين مدته كه همش تو كوه و دشتيم اوضاع بدجوري پيچيده تو هم...آخه راستشو بخواين آخرين موجود مؤنث قابل ذكري كه باهاش حرف زدم يه كاپشن پر تنش بود ويه كلاه طوفان كه فقط دو تا چشمش پيدا بود با دستش داشت به دماسنجش اشاره ميكرد كه هوا منفي 15 درجه است... واسه همين وضعيت بهوت افسرده هاهه... اگه يه دونه از اون موجودات آفروديتي تو رستوران وسط بود... ...همه جا رو به آتيش مي كشيديم... پا شديم داد زديم:...نبود...؟! رفتيما...!! نوشته شده توسط rameen Thursday, August 15, 2002
● اگر از يكسري حقايق چشم پوشي كنيم و اندكي هم خوش بين باشيم
>
........................................................................................در صورت درست جلو رفتن تمام مسائل در آينده اي نه چندان نزديك شايد بشه يه كار هايي كرد.... من به موضوعي كه اين همه توضيح مسخره پس و پيشش باشه ميگم امر محال... نوشته شده توسط rameen Wednesday, August 14, 2002
● از بركت دنيوي چشم بر تافت و عزلت عظمي برگزيد
>
ره بر خود شدن پيش گرفت،گوني رخت نمود و سلماني حرام بادام خشك مي خورد بهر سالي،رياضت آتش محك ديد و عزلت يادگار خاك براي دانه ي پيش از رويش،ديري گذشت او بر بياباني خموش سينه خيز برسنگ داغ مي خوابيد خورشيد را خيره مي شد تا كه از شرم چشمش غروب مي كرد و به سائقي سحرگاهان از شرق بيرون مي كشيدش...از باران مي نوشيد و كفتران به پايش قربان مي شدند تا او زنده ماند...و سالها گذشت... ناگاه دمادم پيش از طلوع بر تپه اي دويد و فرياد بر آورد كه آنقدر خوانمت تا طلوع كني... "...آسمون به اون گپي گوشش نوشته... هر كي يارش خوشگله جاش تو بهشته... آي شيرين جونوم...آي شيرين عمروم... گر بخواي بوسوم ندي...به زور ايسونوم... بلال بلالوم سي خودت ليلي...كردي كبابوم سي خودت ليلي..." و او مي خواند تا دوباره غروب كرد...و باز از بهر طلوع مي خواند... نوشته شده توسط rameen
● يك نكته ي ورزشي زندگاني ديگه منتها ايندفعه از گلف...
>
>
........................................................................................توي اين كتاب tiger woods يه متن كوچيك يه صفحه اي داره با اين تيتر كه Know when-and when not- to be a hero طبق قانون توي زمين گلف شما هر جسمي كه به زمين نچسبيده باشه و روي زمين هم اثر نگذاشته باشه(يعني فرو نرفته باشه) مي تونيد برداريد. توي بازي هاي Phoenix Open1999 اين بابا مي بينه توپش افتاده جلوي(به فاصله ي يكي دو متر) يه سنگ چند صد كيلويي بزرگ ،مي مونه چي كار كنه از داور مي پرسه ،داورهم ميگه اگه بخواي مي توني سنگ رو ورداري...اين هم غد بازي در نمي آره از تماشاچي ها كمك مي گيره ده بيست نفري كمك مي گنند و سنگ رو ور ميدارند تا آقا بزنه حالا اگه يه آدم تازه كار بود حتما مي گفت:نه بابا خيالي نيست ميزنيم...! ![]() نوشته شده توسط rameen Tuesday, August 13, 2002 > ........................................................................................ Monday, August 12, 2002
● تا شقايق هست...
>
........................................................................................تا شقايق هست روزه ها بايد كه خورد... تا شقايق هست سحري بي وضو بايد كه خواند... تا شقايق هست جمله ي دل بي كتابت بايد كه خواند... خانه هاي كاهگلي بايد كه ريخت...غصه ها بايد كه خورد... تا شقايق هست... جماعتها جميع،دل مردان شجاع،شبها تيره،روزها روشن،آبها زلال دلها خون،قلبها تپنده،پستانها پر شير،زنها برهنه،مردها سركش كودكان لجباز،خانه ها سفيد،دستها زمخت،مزارع پربار،روي ها سوخته خنده ها پر صدا،جامها مستانه،دوستي ها عاشقانه،گوسفندان پر پشم چشم ها پر اشك، درياها مواج،باغبان به زير سايه،سگها درنده كلاغها خاموش،گوي ها گردنده،گريه ها بي غرور،آسمانها پر ستاره كوي ها پر نفر،بوسه ها...بوسه... تا شقايق هست... تا شقايق هست بايد كه رفت... چون شقايق هست...در جستجو بايد كه رفت... بس شقايق هست...بايد كه خواند... ![]() نوشته شده توسط rameen Sunday, August 11, 2002
● طنازي...طنازي...
>
حال چرخ زنيم... پس چرخ زنيمچرخ زنيمچرخزنيم... بتابونيم...؟! هه هه... حال خواهيم بيش چرخ زدن... بتابانيم بتابانيم.... حال اي وزير ما... طلخك را آوريد تا دمي با او چرخ زنيم... طلخك ما...بتابان بتابان..بتابان... I know there is a war between my plants between my birds R they realy mine?!I نوشته شده توسط rameen
● يك آهوي زنده حتما خوراك شير خواهد شد...اما جسد همان آهو مي تواند
>
........................................................................................دو شير قوي را بر اثر جنگ خونيني كه سر جسد او به پا كرده اند به هلاكت برسونه... نوشته شده توسط rameen Saturday, August 10, 2002
● براي فهميدن دلايل پيروزي و يا راههاي موفقيت لازم نيست
>
........................................................................................از فرد خاصي چيزي بپرسيد و يا خروارها كتاب بخونيد به هيچ وجه هم شكست پل پيروزي نيست،فروتني هم هيچ رغم باعث موفقيت نميشه... فقط كافيه يك بار شانسي توي يه قضيه موفق بشيد بعدش با خودتون فكر كنيد ببينيد اون دفعه چي شد كه شما پيروز شديد... نوشته شده توسط rameen Friday, August 09, 2002
● ما فعلا داريم با Chemical Brothers خدايي ميكنيم...
>
Hey girls Hey boys...من فكر كنم اينها آينده شون از Prodigy بهتر بشه،آخه ما يه زمان با prodigy فقيد هم خدايي مي كرديم اما الان ها يه جوري بدفرم لوس شدن...شذن عين تكنو هاي دهه نود(اوووغ ام ميگيره) اما اين برادران آينده ي خوبي دارن چون اولا آهنگهاشون سيستم كؤارتت موسيقي پاپ رو نداره(يعني يه ملودي چهار بار تكرار بشه بعد عوض بشه و در كل، تمام آهنگ از چهار قسمت اصلي درست شده كه وسطش چيز هاي قبلي هي تكرار ميشن...يه جوري هايي مثل مسمط تو شعر) واسه همين خيلي هم اوضاشون به هم بريزه ممكنه trance بشن...اما فعلا كه خدا دارن پيش ميرن... دوما زمينه ي هر كاريك base يا drum با ريتم 2/16هستش كه اجازه ي اون مسخره بازي آهنگهاي techno رو نميده... سوما...امممم....يادم بود ها...اما يادم رفت.....شرمنده... نوشته شده توسط rameen
● تا شنبه هم نشد...زودتر برگشتيم(حدود چند ساعت)...مي دونيد چرا..؟!
>
........................................................................................چون ما تا نوك قله ي دماوند نرفتيم...تا دم دمش رفتيم ها، اما اون نوك نرفتيم... الان ميگم چرا... چهارصبح جمعه...از آخرين بارگاه سه نفر از هشت نفر كل گروه كه دچار مشكلات ارتفاع نشده بودند،راه افتاديم براي صعود به قله...من...يك پسر ديگه و راهنماي گروهمون...من و يوسف(همون پسر) هي باهم حرف ميزديم كه چقدر ديگه مونده تا برسيم و اينكه ديشب جفتمون از شوق و ذوق خوابمون نبرده بود بعد از اينكه ارتفاع گرفتيم ديدم راهنمامون هي كند ميكنه و مي ايسته تا نفس بگيره... بعد از چند بار تكرار؛پرسيدم:اوضاع چطوره؟اما هم خيلي خوابش گرفته بود و هم سرگيجه... فهميدم ارتفاع كار خودش رو كرده... فكرمي كنيد چيكار كرديم...؟ در حالي كه براي رسيدن به قله لحظه شماري مي كرديم،برگشتيم. حتي آدم هاي خيلي وارد هم ممكنه از پس يك كار نتونند بربيان،مثل راهنماي ما، واين دليلي بر عدم تبحرشون نيست . در ثاني دموكراسي تو كوهستان هيچ جايي نداره و شكست شخصي نمي تونه به خاطر پيروزي دسته جمعي ناديده گرفته بشه. من كوهنورد حرفه اي نيستم و اينها رو از كوهنوردها ياد گرفتم... حالا هي بگين كوهنوردي يك روش زندگي نيست...! نوشته شده توسط rameen Wednesday, August 07, 2002 > > ........................................................................................ Tuesday, August 06, 2002
● حرفه ام طباليست...
>
........................................................................................شاعره اي شناسم بر لب جوي نشيند همه دم ذكر كند... به كنامم مرغكي آشيان دارد كه بي جفت به انتظار جوجه كرچ نشسته است... سگهايم خادمه را به دز فروشند و وزغها زير نور لامپ ياد مهتاب تابستاني كنند... بلبلان سنگ ريزه جمع كنند تا كشت خرمن كنند... گلها همه غنچه مانده اند تا شادابي شان گم نشود... انگور ها به كپك نشينند و سركه بهر مي در جام ريزند... كنده ي درخت به رود ريزند و خاشاك از آن چراغ آورند... ذغال چراغ از دوات بر گيرند و خاكستر برگ به آن ريزند... بر كاغذ سياه با خط سفيد نويسند و چرك برند تا نوشته نمايان شود... حرفه ام طباليست...طبل من بي دهل است...پوسته اش بي روغن... پوسته اش....پوسته ام...تركي ريز سراسر دارد... نوشته شده توسط rameen Monday, August 05, 2002
● كساني كه تنهايي رو دوست دارند...
>
مي خواهند ديده نشوند...؟ يا كسي را نبينند...؟ نوشته شده توسط rameen
● هوا هواي جفتگيري...!
>
........................................................................................ديشب يك اتفاق رسما خفف برام افتاد...يه ژرمن شيپر قد يه گوسفند به من و ليزا خانم حمله كرد و دست چپ ما عاش و لاش شد...اينكه تو تهران بعضي ها عين چوپون ها سگ نگه مي دارن...حقيقتيه... (راستي اين لينك شبيه ترين عكس به ليزا خانم بود...عكس اسكن شده نداشتم...) در ضمن مواظب باشيد از الان تا اواسط شهريور سگها جنگهاي قبل از جفتگيري دارن... اگه مي خواين بلايي كه سر من اومد سرتون نياد خودتون رو قاطي مسائلشون نكنيد...چون آسيب ديدگي حتميست...! نوشته شده توسط rameen Sunday, August 04, 2002
● وضع خرابه...حالم خيلي بده...فكر كنم مسموم شدم...امروز هيچي جز ماست
>
........................................................................................نخوردم ... خدا تا شب رحم كنه... اما با اين حال رفتم باشگاه انقلاب،ما رو دمه در ده هزار تومن تيغيدند تا بذارن ماشين رو ببريم تو... در ضمن كتاب How I play Golf :Tiger Woodما2001 رو هم گرفتم... عجب كتاب رديفيه...فقط زياده...سيصد صفحه...كرمش به تنم افتاده اين يكي رو هم ترجمه اش كنم...هفته قبل يه دونه قديمي ترش رو ترجمه كردم...اما اون فقط شصت صفحه بود!! نه سيصد صفحه... فكر كنم مغزم هم مسموم شده ،دارم هذيون مي گم ؛آخه سيصد صفحه اصلا كار من نيست...
نوشته شده توسط rameen Saturday, August 03, 2002
● عظمت جنجال بر انگيز است...همانطور كه...
>
شجاعت انكاربرانگيز زيبايي نطق برانگيز حماقت فخر برانگيز انسانيت عجز برانگيز حسادت جهل برانگيز و كمال كمال برانگيز... نوشته شده توسط rameen
● اگر قراره با يك نفر بريد صحبت كنيد حتما قبلش مسواك بزنيد...اما اگه قراره
>
>
براي يك جمعيت زياد سخنراني كنيد... بي خيال...مسواك لازم نيست.... نوشته شده توسط rameen
● گاهي اوقات تو فكر ميرم...در مورد گذشته ام...آينده ام...چيزهايي كه دارم و
>
........................................................................................چيزهايي كه ندارم...چيزهايي كه يه روزي داشتم اما الان ندارم...و چيز هايي كه يه روزي نداشتم اما الان به دست آوردم...و چيز هاي بيش و كمي كه ممكنه در آينده به دست بياد...اما دو نكته توي راه شيري حرف اول و ميزنه يكي تغيير و دومي انتخاب...اين دو تا پديده توي كهكشان ما باعث شده كه من و شما الان وجود داريم... كره زمين اول انتخاب شده...بعد تغيير كرده...بعد دوباره انتخاب شده...بعد تغيير دوباره انتخاب...تغيير...انتخاب...تغيير...انتخاب...تغيير...انتخاب......انسان... اما الان داروينيست ها معتقدند انسان فقط مي تونه تغيير كنه و ديگه انتخاب نميشه بلكه انسان انتخاب مي كنه...چون تونايي هاي تكنولوژيك بجز در مورد چند بيماري خاص ،ديگه جلوي انتخاب توسط طبيعت رو ميگيرند،در ثاني اين پديده ي انتخاب موقعي مفهوم داره كه در مورد نسل هاي طولاني بحث بشه نه در مورد يك شخص...خلاصه انسان در حال حاضر اگه تو مسير تكاملي خودش از ميمون به انسان بخواد قدمي فراتر بذاره بايد خودش تغيير كنه و از محيط انتخاب كنه...اگه بخوايم يه خورده ژورناليستي حرف بزنيم جاي انسان و طبيعت در پديده ي انتخاب طبيعي عوض شده،يعني اين انسان هستش كه طبيعت رو انتخاب مي كنه و نه طبيعت انسان رو انتخاب بكنه... نوشته شده توسط rameen Friday, August 02, 2002
● خب رسيديم خونه...!
>
........................................................................................امروز رفتم كوه جمعه ها هيچوقت نمي رم اما امروز رفتيم توچال اون هم از راه غار پلنگ(!!) يه جورهايي ادونچر شد اما خوبيش اين بود جمعه ها كه شيرپلا پر آدمه،تواين مسير يه نفر هم نبود ...خوشبختانه چراغ الكلي من هم درست كار كرد و تونستيم يه چايي دبش هم بخوريم چيزي كه اون بالا كلي سرقفلي داره يه ليوان چاي داغه...من هم با يك حالت مغرورانه ليوان گنده ي چاييم رو پر كردم يه جاي خلوت پيدا كردم و نشستم تهران و نيگاه كردم...امروز هوا تميز بود اما باز هم غبار محلي باعث شده بود رزولوشن تصوير كم بشه...رفته بودم تو يه سري فكر چرند...كه مثلا چه قدر تهران از اينجا كوچيكه و اين مردم مثل مورچه دارن تو اين شهر شلوغ اينور اونور ميرم و به اميد اينكه يه دونه گندم بيشتر بيارن خونشون چه جنگ و دعوايي رو حاضرن به تن بخرن... خلاصه از اين حرفها...خب اين فكر هاي چرند طبيعيه چون خب من اون بالا بودم ومردم هم اون پايين...اما يه لحظه به ذهنم رسيد كه اگه يكي از همون مردم كه اون پايين توي شهري كه از اون بالا توي يه وجبه باز جا ميشه به اين قله ي توچال نيگاه كنه از بس من ريز شدم منو با اين ليوان گنده ام اصلا نمي بينه...!!! نوشته شده توسط rameen
|